خسته شده بود..!
خسته از دعواهای روزانه…
خسته از کمربند رنگ و رو رفته ی پدرش..
افکارش به پوچی خورده بودند..
فکر تمام لحظاتش شده بود خود کشی..
برای اولین بار از خدا گله کرد ..نالید..اشکهایش همچون قطرات باران شروع به باریدن کرده بود.. نگاهش به در و پنجره ی زنگ زده ی اتاق که با خواهر و مادرش در آنجا شبهای تیره بختی شان را صبح میکردند دوخته شده بود..
گویی که خدا تمام داغ دلش را سر او خالی کرده باشد..
تصمیمش را گرفت..!
میخواهد مانند هزاران دختر پاک و معصوم دیگر که شبی چرکین آمدنشان را رقم زد تنش را به خیابانهای کثیف و بی رحم ، بسپارد..
خرت و پرتهایش را درون کوله پشتی انبار کرد و مانند آهویی گریزان از وسط میدان کتکاری به سرعت رد شد و ضربه ای دیگر را به نشانه ی آخرین یادگار بردگی در آن ویرانه از کمر بند پدرش با خود برد..
دخترک در آن تاریکی شب حتی از سایه ی خود میترسید..
در و دیوار را به شکل پدرش میدید..
با دیدن هر چیزی دلش به مدت چند ثانیه از طپش می افتاد..
با بدبختی هرچه تمام خود را به اتوبان رساند..
ساعت حدودا دوازده شب بود..از شلوغی شهر خبری نبود..
بعد از گذر چند دقیقه ماشینها بوق زنان وهریک با دیالگی که همچون پتک بر سر دخترک کوبیده میشد میگذشتند..
نه راه پیش داشت نه راه پس..
دلش را به دریا زد و با آخرین ماشینی که برایش ایستاد سوار شد…
در مسیر همه ی لحظاتی که پدرش در حالت خماری او را به قصد کش کتک میزد تا با آن پیرمرد ثروتمند که سن پدر بزرگش را داشت ازدواج کند جلوی چشمانش پدیدار شد..
با خود داشت درد کتک های پدرش را با درد هرزگی مقایسه میکرد…
دو خیابان مانده به خانه ی مرد هوسران با جیغ و داد از ماشین پیاده شد..
تصمیم نهاییش را گرفته بود..
فهمیده بود که درد کتک خوردن از درد هرزگی خیلی کمتر است..
با شوق و ذوق به اغوش کمربند پدر بازگشت…